سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برنامه های ثابت هفتگی مسجد که پس از نماز مغرب و عشاء برگزار میگردد: شنبه ها: جلسه قرآن ، دوشنبه ها: جلسه پرسش و پاسخ ، سه شنبه ها: دعای توسل ، پنجشنبه ها: دعای کمیل ، جمعه ها: پس از نماز صبح دعای ندبه،پس از نماز مغرب و عشاء برنامه سخنرانی مذهبی

اسلایدر

مطالب اخیر وبگاه

شیخ بهایى و ساختمان مدرسه چهارباغ                                                                         <!--[if !vml]--><!--[endif]-->

همه می‏دانند که ساحل زاینده رود سست و باتلاقى است و قابلیت ساختمان را دارا نمى‏باشد، شیخ بهایى به دستور شاه عباس مجبور بود که در همین زمین سست و باتلاقى مبادرت به ساختمان یک مسجد و یک مدرسه نماید تا ساختمان‏هاى میدان نقش جهان تکمیل گردد. )

 شیخ بهایى علاوه بر علوم دینى در دانش‏هاى ریاضى و مهندسى ساختمان نیز تبحر داشت از این رو براى شروع ساختمان در زمین باتلاقى زاینده رود دستور داد قطعات بزرگ و قطورى از ذغال چوب تهیه و آنها را در پى ساختمان نهادند و روى آنها را شفته ریزى کردند منتهى براى اینکه ملات خاک و آهک حسابى مخلوط گردیده و محکم شد در جلوى چشم کارگران ساختمانى و مردم اصفهان هر روز چند مشت سکه طلا به داخل شفته‏ها مى‏ریخت و از کارگران و مردم مى‏خواست که سکه‏ها را براى خود پیدا کنند.

هر روز هزاران نفر از اصفهانى‏هاى بی کار به ساحل زاینده رود مى‏آمدند و پاها را برهنه کرده و به داخل شفته‏ها مى‏رفتند و با پاها و دست‏هاى تا آرنج لخت خود کوهى از خاک و آهک را زیر و رو مى‏ساختند تا سکه را پیدا کنند، بعضى‏ها با این جستجو موفق به پیدا کردن چند سکه مى‏شدند و به طمع پیدا کردن سکه بیشتر ملات خاک و اهک را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏کردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاک و آهک را بیشتر پا زده و زیر و رو مى‏کردند و به این ترتیب بهترین و زیادترین خاک و اهک که براى ساختمان مناسب بود به وجود آمد و مدرسه زیباى چهارباغ اصفهان در کنار ساحل سست زاینده رود بنا شد و امروز که چهارصد سال از عمر این بناى زیبا مى‏گذرد هنوز در کمال استحکام قرار دارد و شاید کمتر کسى بداند که این بنا چگونه ساخته شده است.

شیخ بهایی وسقای اصفهانی

شیخ بهایى روزى در بازار اصفهان دید سقایى به مردم آب مى‏دهد و به آنها سفارش مى‏کند که بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

 شیخ به نزدیک سقا رفت چون شیخ بهایى را به صورت نمى‏شناخت گفت:

 آشیخ به شرطى آب را مى‏دهم که بخورى و بگویى سلام بر حسین، لعنت بر شیخ بهایى.

 شیخ گفت:

 حرفى ندارم ولى من شیخ بهایى را نمى‏شناسم، چطور به آدم نشناخته لعن کنم، بر مسلمان و اهل کتاب حرام است.

 سقا گفت:

 این مرد کیمیاگر و خدانشناس است.

 شیخ پرسید:

 خدانشناسى شیخ بهایى چگونه بر تو معلوم شد؟

 سقا گفت:

 من کاغذى به او نوشتم که عیال بارم و هرچه جان مى‏کنم، کفاف اهل و عیال را نمى‏دهد، تو ایین سر کیمیا را به من نشان بده بلکه از فلاکت بدر آیم. آن ملعون جواب مرا هم نداد!

 شیخ بهایى گفت:

 لابد از بدجنسى نبوده و مى‏ترسیده که تو نتوانى آن سر را نگهدارى و به دست نااهل بیفتد، حالا که تو مقصودت کیمیاگرى نیست و مى‏خواهى راه دخل و استفاده‏ات باز شود من یک چیزى مى‏دانم که خوراکى است و در ایران    نیست و در شامات و لبنان درست مى‏کنند و شیخ بهایى هم خیلى دوست دارد.

 سقا گفت:

 خیلى جالبه، چى‏چى هست.

 شیخ گفت:

 من راز درست کردن آن را به تو مى‏گویم. درست کن و یک قدح براى او ببر او هم انعام فراوانى به تو مى‏دهد و ضمناً نزد اعیان و اشراف هم معرفى مى‏شوی و به این ترتیب خیلى زود متمول و پولدار خواهى شد به شرطى که هیچکس را راز این کار با خبر نشود.

سقا گفت:

 من که سرمایه ندارم.

 شیخ گفت:

 سرمایه این کار با دیگ و آبکش و هیزم و شکر و گلاب 100 ریال  بیشتر نیست.

 سقا گفت:

 همین 100 ریال را هم من ندارم.

 شیخ دست به جیب کرد و گفت:

 این هم 100 ریال، بگیر و برو این کار را بکن.

 سقا گفت:

 شیخ خدا به تو سلامتى بدهد و از عمر شیخ بهایى بکاهد و بر عمر تو بیفزاید.

 شیخ گفت:

 آن افشره‏اى که درست مى‏کنى، نامش فالودج است و براى شیخ بهایى بفرست و بعد نتیجه کار را ببین.

 سقا با تشکر فراوان پول را گرفت و رفت و پالوده را طبق دستور درست کرد و یک کاسه بزرگ براى شیخ بهایى فرستاد. شیخ بهایى به منظور کمک به سقا مبلغ هزار ریال به او انعام داد و خیلى از پالوده‏اش تعریف کرد. کم کم مشترى سقا زیاد شد و حسابى از این راه پولدار گردید ولى به هیچ کس نگفت که چطورى پالوده را درست مى‏کند.

 زنش در صدد آن برآمد که سر از کار او در بیاورد. او را در تنگناگذاشت و عرصه را به سقا تنگ کرد به طورى که مرد خسته شد و عاقبت با هزار قسم که به او داد اسرار کار ساختن پالوده را به زنش گفت و از او قول گرفت به کسى چیزى نگوید از قدیم گفته‏اند که اگر مى‏خواهى همه پى به رازت ببرند، موضوع را با زنى در میان بگذار و به او بگو که به کسى نگوید و فردا آن سر و راز در همه جا پخش مى‏شود. سر سقانى وقتى از دهان مردک در آمد به گوش زن رسید دیگر تکلیفش معلوم بود زن به خواهر و خواهر به مادر و مادر به خاله و خاله به عمه گفتند و همه هم همدیگر را قسم دادند که به کسى نگوید به کسى هم نگفتند ولى یک وقت سقاى بیچاره دید همه شهر پالوده درست مى‏کنند و طشتک‏هاى برنجى پر از پالوده اودر سربازار مشترى است و او باید بنشیند و مگس بپراند.

 با این ترتیب آن مرد به فلاکت افتاد، زیرا عادت به ولخرجى پیدا کرده بود و دیگر آن سقاى قبلى نبود که بتواند با مختصر عایدى زندگى کند چون روزگار به او فشار آورد ناچار شده باز مشک سقایى را به دوش بگیرد و آب فروشى کند. این بار نیز در موقع آب دادن به مردم از آنها مى‏خواست که بگویند سلام بر حسین لعنت بر شیخ بهایى!

 مدتى بعد به شیخ بهایى خبردادند که سقایى در بازار پیدا شده و به مردم مى‏گوید که به شیخ بهایى لعنت کنند.

 شیخ از جای برخاست و به دیدن سقا شتافت و در بازار به او برخورد و گفت:

 رفیق چرا دست از کسب به آن مهمى کشیدى؟!

 سقا با ناراحتى گفت:

 این کسب اولش خوب بود ولى به قدرى رقیب و همکار پیدا شد که دیگر قیمت آب جوى شد.

 چرا اسرار کارت را فاش ساختى؟

 سقا گفت:

 من فقط به زنم گفتم!

 شیخ گفت:

 همین بس بود پس بدان که شیخ بهایى من هستم و حالا من مى‏گویم سلام بر حسین و لعنت بر تو و پدرت و هفت جد و آبادت زیرا تو که نتوانستى سِر و راز یک پالوده را نگاه دارى چه طور مى‏توانستى سِرکیمیا را نگاه دارى و آن وقت کیمیا هم مثل پالوده بود و قیمتى نداشت

شیخ بهایی و میر محمد باقر داماد

شیخ بهائى از دانشمندان بزرگ عصر صفویه است. درباره دانش و فضل او داستانهاى زیادى گفته‏اند که برخى از آنان مبالغه آمیزر، برخى کذب محض و برخى واقعى است. امروزه جدا کردن حقییقت از نادرست و افسانه در مورد داستانهاى و اختراعات شیخ بهایى دشوار است اما در این نمى‏توان تردید کرد که وى اندیشمندى تیزهوش، خلاق و مبتکر بوده است و دانش وسیع او را در زمینه‏هاى ریاضى، هندسه، نجوم و فیزیک نمى‏توان منکر شد.

 اما او در کنار آن همه فضل و دانش یک ضعف بزرگ داشت و آن ضعف بزرگ آن بود که دانش و فضل خویش را در خدمت پادشاهى سفاک و ستایش پسند همچون شاه عباس قرار داده بود. او آن چنان به شاه عباس نزدیک شده بود که عالم معروف آن زمان میرمحمد باقر داماد شعرى را براى او ارسال داشت و او را نزدیک شدن به قدرتمندان برحذر داشت.

 این شعر چنین بود:

 از خوان فلک قرص جوى بیش مخور

انگشت عسل خوامو و صدنیش مخور

 از نعمت الوان شهان دست بدار

خون دل صد هزار درویش مخور

  از داستان‏هاى معروف مربوط به او داستانى است که نعمت الله جزارى نقل مى‏کند در یکى از جنگ‏هاى بین ایران و عثمانى چون عده سپاهیان دشمن زیاد بود شاه عباس هراسان شده از شیخ بهایى پرسید که چه باید کرد؟

 شیخ در جواب گفت: راه حیله و تدبیر بسته است و جز به خداى بزرگ امیدى نیست. باید وضو بسازى و دو رکعت نمازگزارى و نصرت و پیروزى را از خداوند به دعا بخواهى.

 کل عنایت دلقک که در آن مجلس حاضر بود خنده‏اى کرد و به شیخ گفت:

 ای شیخ! این آدم اکنون از ترس در حالتى است که نمى‏تواند خود را نگه دارد و اگر وضو بسازد فوراً باطل خواهد شد.

 شیخ بهایى و پینه دوز اصفهانى

شیخ بهایى روزى از بازار اصفهان می ‏گذشت، در یک گوشه دور افتاده بازار توى یک مغازه کوچک و رنگ و روز رفته که نور باریکى از سقف آن به داخل دکان مى‏تابید و در و دیوارش را روشن مى‏ساخت، ناگهان چشمش به پیرمردى افتاد که بیش از 90 سال از عمرش مى‏گذشت و در آن حال مشته سنگینى به دست داشت و مشغول کوبیدن به تخت گیوه بود.

شیخ بهایى با دیدن پیرمرد دلش به حال او سوخت و به داخل مغازه رفت و از پیرمرد پرسید:

 تو چرا در جوانى اندوخته و پس اندازى براى خود گرد نیاوردى تا در این سن پیرى مجبور به کار کردن نباشى؟

 پیرمرد سرش را از روى گیوه برداشت و نگاه نافذش را بر روى شیخ بهایى انداخت ولى چیزى نگفت. شیخ دست پیش برد و مشته را از دست پیرمرد گرفت و با علمى که داشت مشته را تبدیل به طلا کرد و بعد زیر نورى که از سقف به روى پیشخوان مى‏تابید جلو پینه دوز گذاشت. مشته فولادى سنگین وزن که در آن لحظه تبدیل به طلا شده بود در زیر نور خورشید تلولوخاصى پیدا کرد و ناگهان دکان پینه دور را به رنگ طلایى در آورد شیخ بهایى بعد از این کار به سرعت عازم خروج از مغازه شد و در همان حال خطاب به پیرمرد گفت:

 پیینه دوز، من مشته تو را تبدیل به طلا کردم آن را بازار طلافروش‏ها ببر و بفروش و بقیه عمر را به راحتى بسر ببر.

 شیخ بهایى هنوز قدم از دکان بیرون نگذارده بود که ناگهان صدایى او را برجاى نگاه داشت. این صداى پیرمرد بود که مى‏گفت:

 اى شیخ بهایى اگر تو مشته مرا با گرفتن در دست تبدیل به طلا کردى من آن را با نظر به صورت اولش در آوردم!

 شیخ بهایى به سرعت برگشت و به مشته نگریست و دید مشته دوباره تبدیل به فولاد شده است دانست که آن پیرمرد به ظاهر تنگدست و بى سواد از اولیالله و مردان خدا بوده و علم و دانشش به مراتب از او بیشتر است و نیازى به مال دنیا ندارد. روى این اصل با خجالت و شرمندگى پیش رفت و دست پینه دوز را بوسید و غذر بسیار خواست و بدون درنگ از مغازه خارج شد.

 از آن به بعد هر گاه از جلو دکان پیرمرد رد مى‏شد، سرى به علامت احترام خم کرده و با شرمندگى مى‏گذشت!

 شاه نعمت الله ولى چه خوب گفته است:

 ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم

صد درد دل به گوشه چشمى دوار کنیم است:

و حافظ گفته

آنانکه خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمى به ما کنند

و بالاخره این شعر که سروده‏اند:

 از طلا گشتن پشیمان گشته‏ایم

مرحمت فرموده ما را مس کنید

 شاید اشاره به داستان بالا داشته باش

تهیه و تنظیم : حسین محمدرضازاده




نویسنده خادم کوچک در دوشنبه 87/2/16 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم