سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برنامه های ثابت هفتگی مسجد که پس از نماز مغرب و عشاء برگزار میگردد: شنبه ها: جلسه قرآن ، دوشنبه ها: جلسه پرسش و پاسخ ، سه شنبه ها: دعای توسل ، پنجشنبه ها: دعای کمیل ، جمعه ها: پس از نماز صبح دعای ندبه،پس از نماز مغرب و عشاء برنامه سخنرانی مذهبی

اسلایدر

مطالب اخیر وبگاه
 لویزان، میدان هروی، چند کوچه بالاتر از میدان، خانه‌ای محقر، اما به وسعت آسمان. جایی که بخشی از وجودم، نه، تمام وجودم را به اسارت گرفته بود و چه شیرین اسارتی. هنوز آخرین باری را که پشت در این خانه ملتمسانه اذن دخول می‌خواستم به خاطر دارم:
- رسولی هستم، اومدم خدمت حاج آقا برسم. 
- حاج آقا حالشون اصلاً خوب نیست. نمی‌تونن ملاقات داشته باشن.
آن روز چه قدر سخت بود. فکرش هم مرا عذاب می‌داد که باید هفته‌ای را بدون تبرک کلام حاج آقا آغاز کنم. با ناباوری راهم را به سمت حوزه کج کردم. اما هیچ وقت با خودم فکر نکردم که اگر این دیدار دیگر میسر نشود چه؟ نه، اصلاً نمی‌توانستم حتی فکرم را مشغول چنین چیزی بکنم. کسالتی موقتی است و بر طرف خواهد شد ...


حضرت استاد


سعادت آباد، میدان فرهنگ، بیمارستان پارسیان، بخش مراقبت‌های ویژه. پیرمردی با چهره‌ای چروکیده، فارغ از آن‌چه خارج از اتاق می‌گذرد، کاملاً راحت و آرام. دستگاه‌های رنگارنگی که قرار است وسیله‌ای باشند تا چند صباحی بیش‌تر، نفس حضرت استاد، دلیلی برای نفس کشیدن ما باشد:
- دکتر! حال حاج آقا چه طوره؟
- حاج آقا رفته بود! دیگه نبض نداشت. همین چند لحظه‌ی پیش دوباره نبضش برگشت. خدا دوباره حاج آقا رو به ما برگردوند.
چه قدر می‌توانست این خبر خوشحال کننده باشد، اما انگار کسی توان خوشحالی کردن نداشت. دیگر به این رفتن و برگشتن‌ها عادت کرده بودیم. نمی‌دانم تاوان کدام گناه بود. اما محکوم بودیم در این برزخ دست و پا بزنیم ...
همه چیز تمام شد. دیگر نیازی نیست لحظه به لحظه برای آگاهی از وضع جسمی حاج آقا مزاحم این و آن بشوم. دیگر کسی نگران حال حضرت استاد نیست. چند ساعتی گذشته، اما هنوز باور نمی‌کنم. تلفن همراهم مدام خبر رسیدن پیامی جدید را می‌دهد، ولی من امروز علاقه‌ای به خواندن آن‌ها ندارم. چون می‌دانم خبر چیست، اما می‌ترسم بخوانم و باور کنم. در مقابل چشمانی که با تعجب به خونسردی من نگاه می‌کنند، مثل هر روز به کارهای روزمره‌ام می‌رسم. این قدر خودم را سرگرم کرده‌ام که به یاد نیاورم امروز صبح چه اتفاقی افتاده است.
نمی‌دانم وقتی باور کنم که دیگر عبدالکریم حق شناس در بین ما نیست، چه خواهد شد. شاید فردا که بدن بی جان حضرت استاد را بر دوش مردم دیدم، باور کنم که دیگر نفس او روح‌بخشمان نیست. اما ای کاش همه‌ی این‌ها یک کابوس باشد. ای کاش فردا هرگز از خواب بلند نشوم. ای کاش هرگز فردایی در کار نباشد ........





نویسنده در سه شنبه 86/5/9 | نظر

طراحی و کدنویسی قالب : علیرضاحقیقت - ثامن تم

Web Template By : Samentheme.ir

آرشیو مطالب
پیوندهای وبگاه
برچسب‌ها
طراح قالب
ثامن تم