صبح بود هنوز هوا روشن نشده بود
و راننده تاکسي از گرفتاري هايش مي گفت و من بي آنکه بخواهم به حرف هايش گوش مي کردم نمي دانم مخاطبش که بود فقط مي گفت و مي گفت شايد سربازي بود که در حالي که جاي ديگري بود کنار دست راننده تاکسي نشسته بود و گاهي سري تکان مي داد يا با کلامي کوتاه پاسخي.
راننده مي گفت و مي گفت از مشکلات امروز و ديروز و فردايش از کارت سوختش که گم شده بود و از مشکل مالي که مجبورش مي کرد تا رانندگي تاکسي را به عنوان شغل دوم انتخاب کند از دو دانشجوي دانشگاه آزاد که منتظر دست رنج پدر .
مي گفت و مي گفت از راه حل هايش و از نگراني هايش از اينکه کارت سوخت همسايه را قرض کرده بود با دوبرابر قيمت تا به زخمي بزند که افکار پريشان امانش ندادند و تا باز مشکلي ديگر برايش رقم بخورد ، و کارت همسايه را گم کند.
باز مي گفت و مي گفت از فکر چاره انديشش از اينکه باز دست به دامن خلق شده بود و سر به هر سرايي مي زد کمتر جواب مي شنيد و در بسته بيشتر مي ديد.
مي گفت همه جا رفتم و به همه در زدم جواب نيامد پناه بردم به خدا به وتر موتورش حسين(ع) و قسمش به دختر سه ساله که نگاهي به آهم.
چند روزي طول نکشيد که مرغ خوش الحان خانه خبر از پيکي داد بر در بخت.کارت سوخت همسايه به دستش رسيد و مردي عذرخواهان که 30 ليتر بيشتر از سر نداري نزدم و طلب بخشش.
و مرغک گويي تازه نفس اميد در سينه ي توکلش جاري شده بود باز به آواز ايستاد و مردي ديگر کارت سوخت خودش را آورد.
مي گفت مرد سوم را مردي عجيب ديدم .
گفت :"خدا دوستت دارد مي خواهد التماسش کني".
آفتاب هنوز سر از بالين زمين بر نداشته بود و بر بلندي بلند ترين خيابان شهر چشمانم آفتاب را باراني مي ديد.