• وبلاگ : مسجد پيامبر اعظم(ص)
  • يادداشت : مطلب زيباي يكي از خوانندگان وبلاگ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تماشا 

    صبح بود هنوز هوا روشن نشده بود

    و راننده تاکسي از گرفتاري هايش مي گفت و من بي آنکه بخواهم به حرف هايش گوش مي کردم نمي دانم مخاطبش که بود فقط مي گفت و مي گفت شايد سربازي بود که در حالي که جاي ديگري بود کنار دست راننده تاکسي نشسته بود و گاهي سري تکان مي داد يا با کلامي کوتاه پاسخي.

    راننده مي گفت و مي گفت از مشکلات امروز و ديروز و فردايش از کارت سوختش که گم شده بود و از مشکل مالي که مجبورش مي کرد تا رانندگي تاکسي را به عنوان شغل دوم انتخاب کند از دو دانشجوي دانشگاه آزاد که منتظر دست رنج پدر .

    مي گفت و مي گفت از راه حل هايش و از نگراني هايش از اينکه کارت سوخت همسايه را قرض کرده بود با دوبرابر قيمت تا به زخمي بزند که افکار پريشان امانش ندادند و تا باز مشکلي ديگر برايش رقم بخورد ، و کارت همسايه را گم کند.

    باز مي گفت و مي گفت از فکر چاره انديشش از اينکه باز دست به دامن خلق شده بود و سر به هر سرايي مي زد کمتر جواب مي شنيد و در بسته بيشتر مي ديد.

    مي گفت همه جا رفتم و به همه در زدم جواب نيامد پناه بردم به خدا به وتر موتورش حسين(ع) و قسمش به دختر سه ساله که نگاهي به آهم.

    چند روزي طول نکشيد که مرغ خوش الحان خانه خبر از پيکي داد بر در بخت.کارت سوخت همسايه به دستش رسيد و مردي عذرخواهان که 30 ليتر بيشتر از سر نداري نزدم و طلب بخشش.

    و مرغک گويي تازه نفس اميد در سينه ي توکلش جاري شده بود باز به آواز ايستاد و مردي ديگر کارت سوخت خودش را آورد.

    مي گفت مرد سوم را مردي عجيب ديدم .

    گفت :"خدا دوستت دارد مي خواهد التماسش کني".

    آفتاب هنوز سر از بالين زمين بر نداشته بود و بر بلندي بلند ترين خيابان شهر چشمانم آفتاب را باراني مي ديد.